بیشتر تصمیم ها مثل آب خوردن می مانند.
مثل خریدن یک کیلو سیب
یا انتخاب رنگ لباس
البته برای بعضی ها همین تصمیم ها هم ساده نیستند
برای کمال گرا ها حتی انتخاب رنگ لباسشان برای بیرون رفتن هم تصمیم میان بودن یا نبودن است
اما فرض کن تو سوزن بان قطاری
توی یه ایستگاه خیلی خلوت
این ایستگاه دو تا خط عبوری داره که یکی جدیده و دیگری چون قدیمیه فقط برای زمان های اضطراری استفاده میشه
بچه های محلی هر روز روی ریل قطار بازی می کنند و تو هر روز باید به اونها تذکر بدی که روی ریل قدیمی بازی کنند چون اونجا استفاده نمیشه
یک روز صبح که داری روی صندلی چُرت میزنی قطاری رو می بینی که داره با سرعت زیاد به سمت ایستگاه میاد
نگاهت به بچه هاییه که دارند روی ریل بازی می کنند
هشت نفر روی ریل اصلی و یک نفر روی ریل قدیمی
این هشت نفر همیشه تو را مسخره می کردند و به حرف هایت گوش نمی دادند
اما یک نفر دیگر به توصیه ی تو روی ریل قدیمی بازی می کند
اینجا تو تصمیم گیرنده ای و می توانی ریل را عوض کنی
کدام ریل؟؟
شاید این بار بهتر باشد با لحنی استخوان دار تر و از یک داستان قدیمی شروع کنم!
روزی قرار شد تا دو برادر یک تصمیم سرنوشت ساز بگیرند
انتخاب بین یک میلیارد دلار و یک صندوق جادویی .
صبح روز بعد زمانی که برادر کوچکتر برای انتخاب سرنوشتش به محل قرار رفت در کمال تعجب دید که خبری از یک میلیارد دلار نیست.
یار و برادر دیروز با دیدن دلار های سبز آمریکایی دین و ایمان که هیچ! برادری را هم فراموش کرده بود و انگار که از ابتدا هم نبوده است.
برادر کوچکتر مانده بود و یک صندوق جادویی که البته در ظاهر هم اصلا جادویی به نظر نمی رسید
زِهوار دَر رفته و بی رنگ و رو، مثل صندوقچه های قدیمی مادر بزرگ ها که هر خرت و پرتی در آن پیدا می شود
جالب اینجا بود که انگار برادر بزرگتر اصلا نگاهی هم به این صندوق نیانداخته بود چرا که هنوز مهر و موم به اضافه یک کاغذ نامه روی قفل آن مانده بود
برادر کوچکتر نامه را باز کرد:
لبخند ساده و سردی بر لب هایش نشست! و رفت پیِ کارش
عصر که از کار راهی خانه شده بود چند سکه در دست داشت، با خودش گفت شاید این صندوق وسیله بدی نباشد برای ذخیره کردن خرده پول هایش
از سوراخ روی درب صندوق یک سکه را درون آن انداخت و با چند سکه دیگر برای خودش بساط شام را فراهم کرد
چند روز گذشت و هر روز برادر کوچکتر که حالا به لطف یک انتخاب به ظاهر احمقانه برادری نداشت سکه هایی را که نمی خواست درون صندوق می ریخت.!
روز یازدهم بی برادرِ داستان ما با درد شدیدی از خواب بیدار شد که حکایت از یک روز بدون کار و در نتیجه بدون پول داشت.
عصر کم کم حالش بهتر شد و برای تهیه شام به سراغ صندوق ذخیره اش رفت، صندوقی که در آن نهایتا 15 سکه انداخته بود اما وقتی درب جعبه را باز کرد در کمال تعجب 100 سکه در آن صندوق دید و این یعنی یکدلار!
چشم های گرد شده برادر چیزی را که می دید باور نمی کرد
شاید اولین بار بود که نوشته پشت درب صندوق توجه اش را جلب می کرد.
از فردای آن روز بی برادر داستان ما با یک لبخند گرم و شیرین مدام در دلش زمزمه می کرد: زمان. زمان.
پی نوشت: احتمالا نمی شود به این سادگی ها آینده برادر بزرگتر را حدس زد! (به عبارتی اصلا گورِ بابای وِی) اما حتما روزی در آینده نه چندان دور برادر کوچکتر یک میلیونرِ خود ساخته خواهد بود!
درباره این سایت